این گزارش در رابطه به زندگی دو خواهر در شهر کابل تهیه شده است که از کودکی به دلیل نداشتن برادر، پدر و مادر شان لباسهای پسرانه به آنها پوشانیده و حالا که جوان شده اند، بحرانیترین وضعیت زندگی را پشت سر میگذارند. به دلیل حفظ هویت این دو بانو، در این گزارش از نامهای مستعار کار گرفته شده است.
دستم را به گرمی فشرد و خیلی مردانه احوالپرسی نمود. خودش را بهرام معرفی کرد. دختری که قبل از ملاقات مان، او را به نام فرزانه میشناختم. برای یک لحظه دچار تردید شدم، هرچند قبل از آن میدانستم این دختر لباسهای پسرانه میپوشد؛ ولی با آنهم انتظار دیدن چنین دختری را نداشتم. دختر که ظاهرش بیشتر به یک پسر شباهت داشت تا دختر.
دختری ریزنقش ولی با اندام درشت و مردانه. بلوز و شلواری که به تن داشت، به مردانگی اش بیشتر افزوده بود. برای چند دقیقهی به او خیره شدم و با خود گفتم چطور ممکن است دختر، چنین اندام درشت داشته باشد. چون به جز صدای نازکاش، دیگر هیچ نشانهی از دختر بودن در او دیده نمیشد.
با تردید پرسیدم که او فرزانه است یا نه. با لبخند گفت:بلی! من فرزانه هستم ولی چون از کودکی مرا مردانه پوش کرده اند، برای همین اسم مردانه دارم.» پدرش حرف بهرام ( فرزانه) را قطع کرد و گفت، من هفت دختر دارم و فرزانه دختر سوم من است.
پدر فرزانه شرح داد که وقتی مادرش باردار بود فکر میکردیم، طفلی که قرار است به دنیا بیاید، پسر است و ما هم برای آمدن یک پسر آمادگی گرفته بودیم، ولی وقتی بهرام (فرزانه) به دنیا آمد دختر بود و ما نا امید شدیم. لباسهای پسرانهی را که از قبل آماده کرده بودیم به فرزانه پوشاندیم.
هرچند اسم دخترانه برایش انتخاب کردیم ولی ما پسر میخواستیم، فرزانه را بهرام ساختیم و از روز تولد تا اکنون، او مانند پسر در خانواده ما زندگی میکند. پدر فرزانه برای ما گفت:هرچند اقوام دور و نزدیک همیشه به ما میگن که دگه فرزانه کلان شده و باید لباس دخترانه بپوشه، ولی همین که خودش راحت است ما هم مجورش نمیکنیم.»
حرفهای پدر فرزانه تمامی نداشت، اما من بیشتر میخواستم از فرزانه بشنوم که برخورد مردم در کوچه و بازار با او چگونه است. پیش از این که او پاسخ بدهد، پسری خوش اندام دیگری داخل شد. ازش خواستم یک گیلاس آب برایم بدهد.
فرزانه شروع کرد به حرف زدن و ادامه داد :از آزارهای بیرون اصلا نپرس، این مردم همیشه در مورد زندگی دیگران قضاوت میکنند، برای همین همیشه وقتی بیرون میروم مشکل دارم. از پشت صدایم میزنند هی ایزک! چند نفر که با هم باشند، از همدیگر می پرسند پسر است یا دختر، باز میخندند. همیشه اذیت میشوم. برای همین تا چند روز دیگر از این منطقه کوچ میکنیم.»
پیش از این که سوال دیگری بپرسم، پسری با صدای دخترانه گفت بفرمایید آب. پدر فرزانه که با موبایلش از من و همکارم فلم میگرفت، گفت:این هم دختر است ولی کالای بچهگانه میپوشه.»
درحالی که لبهایش تا نزدیک گوشش باز بود ادامه داد:ما ایره بچه پوش نکدیم، تا صنف دوی مکتب دخترانه میپوشید، وقتی طرف بهرام ( فرزانه) دید، شوقش آمد بچهگانه بپوشه و ما چیزی برش نگفتیم.»
روز دوم زندگی با فرزانه و نازدانه
قصه تازه جالب شده بود که صدای آذان ملا را شنیدم مجبور شدیم از خانه آنان بیرون شویم و قرار شد فردا ساعت هفت صبح دوباره به دیدن بهرام (فرزانه) برویم. روز دوم پس از سپری کردن سه ساعت در راه بندی کابل، ۸:۳۰ صبح به خانهی شان رسیدیم. پدرخانواده هنوز هم سرکار نرفته بود هرچند روز گذشته برای ما گفته بود که مامور دولت است و باید ساعت ۷ خانه را ترک کند. بعد از احوالپرسی کوتاه به بهرام (فرزانه) گفتم، میخواهیم برای یک یا دو هفته زندگی روزمره او را پوشش بدهیم.
ما با بهرام (فرزانه) به سالونی رفتیم که دیروز آنجا بودیم. پدرش به دنبال ما آمد، هنوز هم موبایل در دستش بود از ما فلم میگرفت و هر بار که طرفش میدیدم لبخند میزد. فرزانه مدالها و تقدیرنامههای که به خاطر شرکت در مسابقههای ورزشی برنده شده بود را نشان میداد و پدرش به ما عکس افرادی را معرفی میکرد که تمام شان در جریان جنگهای داخلی کشته شده بودند به جز یک نفر که از آن جمع زنده است و یکی از جنگ سالاران مشهور است و پدر فرزانه با افتخار گفت که دوستش است.
فرزانه دختر گوشهگیر و کم حرف است، برای همین از پدرش خواستم اگر شود، دختر دیگرش را صدا کند تا با او هم حرف بزنیم. برای ما گفت نامش نازدانه است و ما نوید صدایش میکنیم. خودش دوست دارد لباس مردانه بپوشد. نوید (نازدانه) فکر میکند با پوشیدن لباس پسرانه، آزادی بیشتر دارد.
برخلاف فرزانه، نازدانه خیلی آسان با من دوست شد. از او پرسیدم که گاهی شده دختری برایش گفته باشد او را دوست دارد. با لبخند گفت:شاید فکر کنید دروغ میگوم ولی بیشتر از ۶۰ دختر برای من نامه نوشته کده و نامههای همه شان را دارم.»
اینجا شروع ماجرای تازه بود. نوید (نازدانه) نامههای را به ما نشان داد که از سوی دختران دیگر برایش فرستاده شده بود. دخترانی که میدانستند نوید (نازدانه) دختر است ولی هنوز هم نامههای عاشقانه برایش میفرستند.
زندگی دشوار فرزانه و نازدانه
روزها پشت سر هم میگذشت و ما هر روز به دیدن دخترانی میرفتیم که بچه پوش هستند. در جریان یکی از روزها تصمیم گرفتم فضای مکتب نوید (نازدانه) را ببینیم و زمانیکه به مکتب رفتیم، سرمعلم مکتب با برخورد خیلی زشت به ما اجازهی داخل شدن به مکتب را نداد.
در راه برگشت، متوجه دست فرزانه شدم که با چیزی بریده شده بود. برایم گفت از بس مردم آزارش میدهند، دچار استرس شده است و با بریدن دستش میخواسته برای لحظهی از این دغدغهها خلاص شود.
وقتی به مکتب راه مان نداد، برنامهی دیگری در آن روز نداشتیم. با این دو دختر برای خرید به یکی از مزدحمترین فروشگاههای کابل رفتیم. جای که به محض پیاده شدن از موتر با برخوردهای عجیب مردان، روبهرو شدیم. آنان به دوکان مردانه فروشی رفتند. چند دست لباس مردانه را انتخاب کردند و دوباره به خانه رفتیم.
بهرام یا همان فرزانه، ترک مان کرد و رفت پیش دوستانش. ما با نوید ( نازدانه) ماندیم و فرصت بهتر پیدا کردیم با او بیشتر حرف بزنیم. از نوید (نازدانه) پرسیدم، گاهی عاشق شده؟ دروازه اتاق را بست و بعد گفت:برای اینکه مادرش حرفهای مارا گوش ندهد دروازه را بسته کرد.»
نازدانه از قصههای عاشقانه اش با یک دختر برای ما گفت. او در صنف دوم با خورشید دوست میشود. رابطه آنان هر روز جدیتر میگردد. مادر نازدانه وقتی از این قصه خبر میشود و به خانهی خورشید رفته مادر او را مجبور میسازد، دخترش را به مکتب دیگری تبدیل کند.
خانواده نازدانه، مادر خورشید را میفهماند که نازدانه پسر نیست دختر است. آنان خورشید را به بیرون از افغانستان میفرستد و این درد، نازدانه را مجبور میسازد که اقدام به خود کشی کند. او تا حالا، بیشتر از ۶ بار تلاش به خودکشی کرده و هر بار به نحوی نجات یافته است.
نازدانه قصههایش را با گریه ادامه میداد :درست است که ما بچه پوش هستیم ولی هیچ وقت خانوادهام ما را بچه قبول ندارد. مه ۱۶ ساله هستم ولی هیچ وقت پدرم مره ماچ نکده. فامیل با پوشاندن لباس پسرانه ماره بدبخت کدن، آینده ما تباه شد ولی حالا میخواهند مانع ما شون ولی دیگه دیر شده.»
این دو دختر، هیچ حسی نسبت به پسران ندارند. نازدانه میخواست با خورشید ازدواج کند، اما پدرش اجازه نداده و او را بارها به این خاطر لت و کوب کرده است. هنوز هم اصرار دارد که میخواهد با یک دختر ازدواج کند.
عطش نازدانه به تغییر جنسیت
نازدانه وقتی از امکان تغییر جنسیت از ما شنید، هیجان زده شد. او گفت مگر ممکن است دختری پسر شود؟ گفتیم آری اما طول میکشد و این کار زمانگیر است، یک پروسه طولانی است و مصرف هم نیاز دارد. با خوشحالی و ذوق زدگی گفت، بیست سال هم طول بکشد منتظر میمانم؛اما میخواهم پسر باشم.
ظاهرا به شدت از دختر بودن نفرت دارد. میگوید، با هر مشکلی که رو بهرو میشوم، به خاطر دختر بودنم است. هرچند بار تاکید میکند که پدر و مادر شان از آنان استفاده کرده است.
نازدانه ۱۶ ساله است و هنوز نشده است وقتی از او در این مورد پرسیدم بعد از اندکی مکس با ناراحتی بیان کرد که اصلا دوست ندارد شدن را تجربه کند. در حالیکه فرزانه با این مساله راحت است.
او در ۱۷ سالگی شده است و می گوید: قبل از شدن معلومات کافی در این باره داشتم و در کتاب درمورد آن خوانده بودم و وقتی شدم درد هم نداشتم و در این مورد با هیچکسی حرف نزدم حتا م.»
از آنان پرسیدم که وقتی فرق بین دختر و پسر را فهمیدند چه حسی داشتند؛ نازدانه گفت:چون از اول بچه پوش نبودم خبر داشتم که فرقهای بین دختر و پسر وجود دارد؛ اما دقیق نمیفهمیدم. پارسال وقتی در کتاب بیولوژی خواندم در مورد ای فرق، برای دو روز حس خیلی بدی داشتم، از خودم نفرت داشتم و حس میکردم زشتترین بدن را دارم.»
اما فرزانه با دیدن بدن لُخت برادرش، متوجه تفاوتهای بدن دختران و پسران شده است. او به ما گفت:یک روز وقتی مادرم لباسهای برادرم را تبدیل میکرد و از من خواست کمکش کنم، من بدن برادرم را دیدم. برایم خیلی عجیب بود. در یک گوشهی رفتم و بدن خود را دیدم، او وقت فهمیدم که فرق بین دختر و پسر چیست.»
فرزانه همیشه نقش پسر خانواده را بازی کرده است. این وضعیت تا هنوز هم ادامه دارد. او به ما گفت:مادرم باردار بود، درد زایمان داشت و کسی خانه نبود. مادرم را به شفاخانهها بردم. وقتی برادرم به دنیا آمد داکتران مرا که پایواز مادرم بودم صدا کردن تا برایش دوا بیاورم و من او زمان ۱۰ ساله بودم.»
او می گوید وقتی داکتران به ما گفتند که طفل مادرم پسر است، همه اعضای خانواده خیلی خوش بودیم.
در جریان عصرانه خوردن در یکی از روزهای که ما این سریال را دنبال میکردیم، از مادر این دختران سوال کردم که تا چه وقت دخترانش بچه پوش خواهند بود. مادر به شوهرش نگاه کرد، سپس به دخترانش نگاهی انداخت و گفت:مردم در مورد فرزانه و نازدانه حرفهای زشت میگن. خیلی ناراحت میشوم؛ ولی دوست دارم اینا قسمی زندگی کنند که دل خود شان میخواهد.»
مادر این دو دختر، با دل پُر از درد در میان صحبتهایش به من گفت:از اینکه دخترم را بچه پوش کردم زیاد پشیمانم. کاش به گذشته برگردیم که اینا ره بچه پوش نمیکردم و دختر بزرگ شان میکدم.»
بعد از خوردن عصرانه ما هم خانه نوید و بهرام را ترک کردیم و قرار شد فردا این دو دختر را برای آخرین بار ببینیم.
آخرین روز زندگی با فرزانه و نازدانه
ساعت هفت صبح بود که خانهی فرزانه و نازدانه رسیدیم. افزون بر نازدانه، یک دختری کلانتر دیگر هم به پذیرایی ما آمد که او را در روزهای گذشته ندیده بودیم. بعد از احوال پرسی فرزانه به من گفت شکیبا است، دوست دخترش. بیشتر از یکسال میشود باهم رابطه دارند. فرزانه جراات کرده است او را نیز دعوت کند.
قصه در کنار تمام درد آور بودنش، جالبتر از روزهای قبل میشد. از شکیبا در مورد بهرام سوال کردم از این که او دختر است؛ یکی مثل خودش آیا او و خانواده اش با این موضوع مشکلی ندارد؟ شکیبا برایم گفت:من بهرام (فرزانه) را بیشتر از آن دوست دارم که درمورد جنسیتاش فکر کنم، مهم نیست که بهرام ( فرزانه ) دختر است یا پسر، هرچند من بهرام (فرزانه) را پسر قبول دارم و هیچ وقت فکر نمیکنم که دختر باشد.»
حرفهایش برایم مثل یک داستان خیالی فیلمهای هالیودی بود. اما واقعیت داشت. شکیبا بسیار راحت به ما گفت، حرف مردم و خانواده برایش ارزش ندارد. هرچند خانواده اش با دوستی او و فرزانه مشکل دارد. برایش اجازه نمیدهند که فرزانه را ببیند. مادر فرزانه نیز از این دختر جدید خوشش نمیآید. شکیبا آن روز به تمرین والیبال نرفته بود و آمده بود خانه نازدانه.
فرزانه ظاهرا برای اولین بار شکیبا را در کمیتهی ملی المپیک دیده است. همانجا هم دوست شده و سپس شیفته او میشود. روزها و هفتهها نمیتواند از علاقه اش به شکیبا بگوید. او میگوید، وقتی میدیدم شکیبا با یک پسر حرف میزند، حالم بد میشد و حسادت میکردم.
فرزانه از علاقه اش نسبت به شکیبا به مادرش میگوید؛ اما با واکنش غیر قابل تصور رو بهرو میشود. مادرش از او قول میگیرد که دیگر حتا به این مساله فکر هم نکند، اما بهرام تا هنوز به شکیبا علاقمند است و او را میبیند و از بودن در کنار او لذت میبرد.
او میگوید، در زندگی اش بدترین حرفی را که تا هنوز شنیده است، همین حرف مادرش بوده است. حتا آزار دهندهتر از حرفهای مردم در مورد خودش. فرزانه میگوید با شکیبا توافق کرده است که از افغانستان فرار کرده و با هم ازدواج میکنند.
اکنون سالها پس از آن اشتباهی که پدر و مادر فرزانه و نازدانه کرده اند میگذرد؛ اما نتیجه این کار شان هم برای این پدر و مادر تبدیل به عذاب وجدان شده است و هم زندگی دو دختری را زیر رو کرده است که شاید حالا دنیای دیگری داشتند.
دو جوانی که اکنون افسرده اند، از جنسیت شان بیزار اند و از اطرافیان و حتا از پدر و مادر شان نیز متنفر اند. دخترانی که تبدیل به هم جنس بازان تمام عیار شده اند و هر لحظهی زندگی با دوست دختران شان در ترس از رسوایی میگذرد.
پس از این گفتگو با شکیبا، فرزانه و نازدانه به کلپ شان رفتیم تا از جریان تمرین بهرام عکس بگیریم و ساعت نزدیک هفت شام بود که با دختران پسرانه پوش شهر کابل، خداحافظی کرده، داستان را به پایان رساندیم.
فاطمه فیضی
درباره این سایت